ظاهر شدن همزاد تو خواب مامان!
بـــــــــــتــــــــرس
ترسناک ترینها
درباره وبلاگ


سلام ب همگی من پریا هستم از داستان های ترسناک و اجنه خیلی خوشم میاد مثه ی سرگرمی میمونه برام لطفا نظر یادتون نره بوووووووس

پيوندها
سر دنده ال ای دی led
ردیاب مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بـــــــــــت










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 512
بازدید کل : 13535
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
parya

آرشيو وبلاگ
بهمن 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:ترسناک,ترسناک ترینها, :: 20:36 :: نويسنده : parya

این ماجرا هم خوندن داره!Big Grin

مادرم خواب دیده بوده که تو خونه ست و داره دنبال من میگرده.صدام کرده، اینور رفته، اونور رفته ولی پیدام نکرده...بعد شنیده که صدایی از بالا بوم میگه: من اینجام...بیا بالا!
دنبال صدا میره...از پله ها بالا میره و در بوم رو باز میکنه.میبینه من لب پشت بوم نشستم و اشاره میکنم بیاد پیشم...جلو میاد و با نگرانی میپرسه اینجا چیکار میکنی؟!؟!؟ خطرناکه دختر...
بعد دقت میکنه به ظاهر اون دختر که خیال میکرده منم!...موهای بلند طلایی داشته...لباس تو خونه ای قشنگی پوشیده بوده با یه دامن کوتاه... داشته لب بوم مثل بچه ها پاهاشو تکون تکون میداده...و پشتش به مادرم بوده ... وقتی چرخیده اونو دیده که قیافه کاملا شبیه به من داره...
زیبایی یه پری رو داشته با لبخبدی توصیف ناپذیر Heart ...با این حال برق شیطنت چشماش ولبخند جسورانش مادرمو ترسونده...و وقتی همزادم با یه جهش پایین پریده...مادر بیچارم که هنوز باور داشته اون منم!...قالب تهی میکنه... زجه ای از ته دل اینجوری: وای بچم!!!. Sad
با نادیده گرفتن وحشتش و اتکا به زانو های سستش خودشو تا لبه پشت بوم میکشه...
همزادم پایین وایسیده بوده و منتظر بالا رو نگاه میکرده!...لبه بوم زانو میزنه و چشم به دختر خیالیش میدوزه ... همزادم به طرف تخت وسط باغ اشاره میکنه...یعنی جایی که من همیشه برای درس خ.ندن میشینم...(خارج از گود: جالب اینجاست که وقتی این خوابو دیده موقع امتحاناتم بوده و من عادت داشتم هر روز برای درس خوندن به باغ برم و روی تخت بشینم!)
مامان اونجا منو میبینه و صدام میکنه .. منم بیخبر از همه جا سرمو از رو کتاب بلند میکنم و براش دست تکون میدم...همزادم از کنارم رد میشه با این حال من نمیبینمش!!! روی تخت میشینه و نگاه عجیبی به مادرم میندازه...

همین...اینجاش مادرم از خواب میپره!خنده



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: